بی خبر

ساخت وبلاگ

«رهسپار شد بی‌آنکه بداند به کجا می‌رود» پولس رسول، نامه به عبرانیان، باب 11، آیه‌ی 8 بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 42 تاريخ : شنبه 18 شهريور 1402 ساعت: 14:50

گاهی فکر می کنم ،گذشته حال آینده فقط چند واژه هستند،واز آن معانی که قرار است برایمان تداعی کنند،تهی اند.فکر می کنم بهتر است بگوییمگذشته دنیایی زنده و در حال رخ دادن استحال که حال استو آینده را فقط در رویا می بینیمگذشته ،حال ،آیندهجهان‌های موازی هستند که در امتداد هم در جریانند،و ما چون شناگری گیج و مبهوت ،هر از چند گاهی در یکی از این جریان‌ها شناور می شویم،گذشته برایم نگذشته ،زنده ،پویا ،قابل لمس وجود دارد ،ببینید ،دستم را دراز می کنم و ازدرخت حیاط مادر بزرگ پرتقالی می چینم.یا سوار بر اتوبوس میدان جمهوری به بهارستان هستم و از پنجره به ازدحام و سرسام رهگذران نگاه می کنم.یا صبحی زود در اداره منتظر آسانسورم که همکار سحر خیزم را می بینم که خیلی گرم با لهجه مردمان جنوب ،سلام و علیک می کند و ...گذشته ،گرمحال ، ولرم است گاهی سرد و گاهی گرمو آینده سرد و مشکوک است بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 45 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 12:50

می گویم؛-زندگی مثل یک لقمه نان بیات میان گلویم گیر کرده نه بالا می آید و نه پایین می رود.می گوید؛- حس من عکس احساسی است که تو داری،انگار در بازار کهنه فروشان به دنبال چیزی می گردم که نمی دانم چیست...می گویم؛- درست مثل آن که عده ای گیج و گنگ در اتاقی تاریک از سر و کول هم بالا می رویم.می گوید؛- نمی دانم تشبیه کدام یک از ما به حقیقت نزدیک تر است .می گویم ؛- هر چه که هست رنج آور است ...می گوید؛- داستان آن شاگردی که برای آموختن نزد استاد رفته بود را شنیده ای؟شاگرد با استاد عهد کرد کهتا وقتی حقیقت را در نیابد از گوشه عزلت بیرون نیاید، پس در غاری با انبوهی از کتاب ها خلوت کرد ،استاد هر چند وقت یک بار به دیدار او می رفت و هر بار می پرسید؛چیزی آموختی؟شاگرد هم می گفت، نه ،هنوز آنچه در پی آن هستم را نیاموخته ام،استاد هم هر بار با چوبی بر سر شاگرد می کوبید و می رفت .این ماجرا چندین بار تکرار شد، تا این که یک بار که استاد خواست بازهم با چوب بر سر او بکوبد ، شاگرد دستانش را بالا برد و چوب را ، قبل از آنکه بر سرش فرود بیاید در هوا گرفت ،استاد لبخندی زد و گفت؛ آفرین این همان چیزی است که باید می آموختی ،شاید حقیقت همین است که رنج نکشی.می گویم ؛-عجب شاگرد شجاعی!می گوید؛- شجاع یا ابله؟ کجای این داستان حکایت از شجاعت شاگرد داشت؟می گویم؛- همانجا که می گفت ،چیزی نیاموخته ام.می گوید؛- شجاعتی که عین بلاهت است. خب او واقعا چیزی نیاموخته بود.می گویم ؛- نمی فهمم. اگر می گفت چیزی آموخته ام ،ضربه چوب بر سرش فرود نمی آمد؟می گوید؛- همه ماجرا این است ، که اصلا قرار نبود چیزی از کتاب ها و خلوت نشینی بیاموزد،او باید در رفتار خود و استاد دقت می کرد. شجاع کسی است که از رنج بی دلیل دوری کند.می گویم؛- بله در بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 12:50

می گویم؛-می دانی ،انحطاط چیست؟می گوید؛-نه نمی دانم.می گویم؛-یعنی فرو افتادن ،عقب ماندن از حرکت رو به کمال،فرو ماندن.می گوید؛-راحت بگو ،یعنی چون خری لنگ در گِل ماندن.می گویم؛-همان که تو می گویی.می گوید؛- حالا منظورت چه بود از بیان کلمه انحطاط؟می گوید؛- خبر را نشنیدی ؟ منادیان برسر هر کوی و برزن جار می زدند ؛"کشتی به گِل نشسته،ما رو به انحطاطیم"می گوید؛- یعنی ...می گویم؛- یعنی؛" آنگاهخورشید سرد شدو برکت از زمین‌ها رفتو سبزه‌ها به صحراها خشکیدندو ماهیان به دریاها خشکیدندو خاک مردگانش رازان پس به خود نپذیرفت...دیگر کسی به عشق نیندیشیددیگر کسی به فتح نیندیشیدو هیچکسدیگر به هیچ‌چیز نیندیشیددر غارهای تنهائیبیهودگی به دنیا آمدخون بوی بنگ و افیون میدادزنهای باردارنوزادهای بی‌سر زائیدندو گاهواره‌ها از شرمبه گورها پناه آوردندچه روزگار تلخ و سیاهینان، نیروی شگفت رسالت رامغلوب کرده بودپیغمبران گرسنه و مفلوکاز وعده‌گاههای الهی گریختندو بره‌های گمشدهٔ عیسیدیگر صدای هی‌هی چوپانی رادر بهت دشتها نشنیدنددر دیدگان آینه‌ها گوئیحرکات و رنگها و تصاویروارونه منعکس میگشتمرداب‌های الکلبا آن بخارهای گس مسمومانبوه بی‌تحرک روشنفکران رابه ژرفنای خویش کشیدند...خورشید مرده بودخورشید مرده بود و فردادر ذهن کودکانمفهوم گنگ گمشده‌ای داشت...مردم،گروه ساقط مردمدلمرده و تکیده و مبهوتدر زیر بار شوم جسدهاشاناز غربتی به غربت دیگر میرفتندو میل دردناک جنایتدر دستهایشان متورم میشدگاهی جرقه‌ای، جرقهٔ ناچیزیاین اجتماع ساکت بیجان رایکباره از درون متلاشی میکردآنها به هم هجوم میآوردندمردان گلوی یکدیگر رابا کارد میدریدندو در میان بستری از خونبا دختران نابالغهمخوابه میشدند...پیوسته در مراسم اعداموقتی طناب دارچشمان پرتشنج محکو بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 12:50